koooootah

ماه: اکتبر, 2012

برای داشتن بهترین

سردته…بیا.

وارد خانه که شدم، گرمای خانه که به موها و بدن خیسم خورد به شدت لرزیدم.

مثل همیشه سرش داخل لپ تاپش بود و فضای خانه تاریک.ما از نور بیزاریم.

وقتی که روز هست…یا اینکه روشن است…احساس میکنیم…ما را نگاه می کنند، احساس میکنیم…لختیم در برابر چشمان هیزشان.تاریکی خانه ی دوم برای ماست…یک خانه ی دگر در خانه ی درست شده از آجر و بتن.وقتی که نور نیست…احساسِ امنِ بودنِ از آنِ خود برای ما ایجاد میشود.

در را که بستم، بدون اینکه نگاهم کند سلام کرد.حالم بدتر از آن بود که بتوانم جواب بدهم.شکسته شدن این عادت همیشگی جواب سلام دادن او را متوجه طبیعی نبودن شرایطم کرد.به صندلی تکیه داد و لپ تاپ را  بست.به سمتم آمد و بغلم کرد.خیس بودم اما اهمیت نداد.پیراهن نخی سفید و شورت اسلیپ خاکستری تنش بود.عادت همیشگی اش در پوشیدن لباس وقتی که خانه است.

میلرزیدم.آب موهایم که به قوزک پایش رسید گفت:

سردته…بیا.

خانه تاریک است اما ما به راحتی راه خودمان را پیدا میکنیم.مرا به حمام برد.حمام هم تاریک است.وان را پر از آب کرد.آب سرد.خواستم بگویم که آب گرم را باز کند، لبانم را بوسید یعنی که هیچ چیزی نگویم.خواستم لباسم را در بیاورم، بغلم کرد یعنی که: نه لباست را در نیاور.روی لبه وان نشست و من را روی زانویش نشاند .از پشت به عقب متمایل شد و هر دو داخل وان افتادیم.صدای خوردن سرش به دیوار حمام را منفجر کرد.آب وان داغ و قرمز شد.از وان بیرون آمد، آب و خون را دورم پیچاند و تا زیر گردنم بالا کشید.شب به خیر گفت و از حمام خارج شد.خیلی خوابم می آید.

واکنش بی درنگ

من برخلاف آنها خسته و از زندگی بیزار نبودم.چشمانِ پف کرده و سیگاری به لب نداشتم.فیلمنامه نویسی که مرا خلق کرد هیچوقت نخواست شخصیتم در فیلمها، توسط بازیگرانی که شبیه به انسان های خسته هستند بازی شود.او از کلیشه کارآگاه پلیس زبردست اما بریده و خسته و چاق و لنگ بیزار بود.

او مرا اینگونه ساخت:

کارآگاهی سی و پنج ساله که تی شرت مشکی و شلوار ورزشی سبز میپوشد و گاهی «سیگاری» هم میکشد.»سیگاری» و نه سیگار.یعنی از حشیش یا گراس استفاده میکند.گاهی مشروب میخورد و بسیار جذاب است.دختران و پسران مجذوبش میشوند اما او عاشق پسر.شاعر و نویسنده است و ماشین خوب و خانه خوب دارد.

اما

حالا که انتهای سالن سرد و خاکستری ایستاده ام و دارم به اراجیف مردک گوش میدهم، یک کارآگاه خسته و چاق شده ام  که از دنیا بیزارم.این همان معجزه ی وعده داده شده است.کاری که از دست انسان معمولی بر نمیآید.تبدیل یک جوان سر زنده به یک پیرمرد چاق و خسته تنها در عرض چند ثانیه.معجزه ای تحت تاثیر دو جمله.تا به حال شاید صد بار همان سوال را پرسیدم و او هم همان دو جمله را جواب داده است.قدرت و اجازه ی این را دارم که ساعت ها متهم را در سالن بازجویی نگه دارم و هیچ کس نمیتواند مرا بازخواست کند که چرا.

پرسیده بودم:چرا پسرتو کشتی؟

گفته بود:چون بهش تجاوز کردن.باید آبروی خونواده رو میخریدم.

احساس پیری میکنم.خسته ام.زیر چشمانم پف کرده و حتا فیلمنامه نویسی که مرا خلق کرده نمیتواند مرا به شخصیت قبلی ام برگرداند.

هار بودم اما حالا احساس خستگی میکنم.

عروسک ها منتظر خریدار هستند

توی چشمای من نیگا کن و بگو که خیانت کردی.

به لحظه های خیانت فکر میکنم.توصیف خیانت آسان است.آسان برای من.این تعریف خیانت است که عملی نیست.آنها را نمیدانم.آن جمعیت خاکستری رنگ و کلاه به سر و خیره به روبرو.او را نمیدانم.خالی هستم.خالی کرده ام خودم را از هر قید و بند و اجباری برای توصیف.پس حتا توصیفش هم نخواهم کرد.خیانت کردم؟من را از چه چیزی میترساند؟که چشمانم به چشمانش دروغ بگویند؟هرگز نخواهد فهمید.او هرگز از چشمان بدون اشک و بی فروغ من چیزی نخواهد فهمید.تنها به آن لحظه ی خیانت فکر میکنم.آن جمعیت میگویند خیانت اما من میگویم دوستی.دوستی با خود.رحم کردن به خود.احترام گذاشتن به خود.خودشان را از چه میترسانند؟او خودش را از چه میترساند؟تمام دوستی هایش با خودش را میدانم.به قول خودش خیانت.برایم تعریف کرده اند و من برایم هیچ اهمیتی نداشت.همان جمعیت خاکستری برایم تعریف کرده اند.اینکه او هم با خودش دوست است و به خودش احترام میگذارد.برایم مهم نیست.پس چرا برای او مهم است که من با خودم دوست بوده ام؟تفاوت در تعاریف است.تعریف خطرناک است.با خود ایدئولوژی های بی رحم به همراه می آورد.جمعیت خاکستری رنگ کلاه به سر همچنان به روبرو نگاه میکنند.به من.

گفتم:چی گفتی؟

گفت:توی چشمای من نیگا کن و بگو که خیانت کردی.

گفتم:من تو رو خیلی دوست دارم.من بهت هیچوقت خیانت نمیکنم.

هرگز نخواهد فهمید.او هرگز از چشمان بدون اشک و بی فروغ من چیزی نخواهد فهمید.