koooootah

ماه: مِی, 2013

زندگی در شمال شهر

اینم روزنامه قربون پسر گلم برم من.

مادر روزنامه ها را زیر چهارپایه بلندی که رویش ایستاده بودم گذاشت و پردها را برداشت و از اتاق خارج شد.آرنجم را روی شیشه پنجره گذاشتم و سرم را روی آرنجم.برادرم کمدش را خالی کرده بود و داشت لباس هایش را توی سبد می گذاشت تا برای شستشو به خشکشویی سر کوچه امان ببرد.گفتم:سینا اون روزنامه ها رو بده من با شیشه پاک کن.

اما سرم را از روی آرنجم برنداشتم.سینا کنار چهارپایه ایستاد و چند ورق روزنامه را که برداشته بود کنار پایم روی چهارپایه گذاشت.از شیشه به بیرون نگاه کردم.حق با نارک بود؟احساس می کنم زیادی عصبانی شده بودم.با اینکه می دانم او اهمیتی به این موضوع نمی دهد و اصولن راحت همه چیز را فراموش می کند اما از وقتی که با هم دعوا کردیم همه اش فکر می کنم وقتی دیدمش چه چیزی باید بگویم؟انگار که حرف زدن مثل خودکشی باشد.

سینا:داداش میای بریم با هم این سبد رو بدیم به خشکشویی؟

گفتم:آره بریم.

از چهارپایه پایین پریدم.شیشه ها باشد برای بعد.الان نیاز دارم با کسی باشم که حواسم را پرت کند.سینا گزینه مناسبی است و البته این مراسم مزخرف خانه تکانی.سالی به دوازده ماه خانه ما خدمتکار دارد ولی این روزهای بخصوص قبل از عید به خاطر قانون تخطی ناپذیر خانواده مادری نه ماشین و نه خدمتکار.فقط مادر و من و سینا.همه کارها با ماست.

یک طرف سبد لباس های سینا را گرفتم و با هم راه افتادیم.

سینا در راه رسیدن به خشکشویی یک ریز حرف می زند.مهمترین نکته ای که تا به حال از وقتی که از خانه بیرون آمدیم گفته این بوده که دست های آدم واقعن یخ می زند در این هوای سرد.دوستش دارم.با اینکه موهایش هم رنگ موهای من نیست و قدش هم خیلی کوتاه تر است اما اندازه بچه های راهنمایی همسن من می فهمد.شاید هم بیشتر.شاید هم اندازه پسرهای دبیرستانی.

سینا:مثلن داره عید میشه ولی هوا عین توی یخچاله.به نظرم اگه خودمون لباسامون رو میشستیم بهتر بود اینجوری یه خورده داره رسم خونوادگیمون بی معنی میشه نه؟

نارک! خدای من فقط کمکم کن.نارک اینجا چه کار می کند؟سینا با دیدن نارک اخم کرد.بعد از اینکه مادرهایمان را صدا کرده بودند و در مدرسه درباره دعوای من و نارک با آنها صحبت کرده بودند تقریبن بین سینا برادر من و ادموند برادر نارک شکر آب شده بود.نارک از کنارمان رد شد.

سینا آهسته گفت:بچه پررو سلام نکرد بهت.ایول داداشی تحویلش نگرفتی.

عرق همه پیشانیم را خیس کرده بود و یک قطره هم از دریای عرق روی پیشانیم از کنار شقیقه ام به سمت پایین سر خورد.مشتم را باز کردم و به کاغذی که نارک توی دستم گذاشته بود نگاه کردم.با همان خط خرچنگ قورباغه اش نوشته بود:پسر من که ازت ناراحت نیستم چرا بهم زنگ نمیزنی؟

 

 

لعنت به من

یه کم بو..ر.و..اون..ور له..شد..م.

بدون توجه به کلمات متقاطع من دستش را به دیوار فشار داد و صورتش را نزدیکتر کرد.دستم را روی بازویش گذاشتم و هلش دادم.البته خودم را راضی کردم اینطور فکر کنم که توانسته ام هلش بدهم.چرا کت پوشیده؟ آنهم کت قهوه ای؟ پیشانی اش را روی پیشانی ام گذاشت.موهای نرمش.عرق کرده ام و عرق پیشانی او هم زیاد شده.هیچ وقت از بوی عرق خوشت آمده؟ مزه عرق شور است مگر نه؟ اشتباه میکنی در این حالت نه بو دارد و نه مزه. اصلن مثل آب است.